loading...
شب فان،تیتراژ،دانلود ترانه،اس ام اس،فان کده،عاشقانه ها
shabfun بازدید : 163 سه شنبه 15 بهمن 1392 نظرات (0)

تـــو با مــن باش وبگـذار عالـمی از من جـدا گردد

چون یک دم با تو بنشستم دل از هرغم رهاگردد



مطالب عاشقانه|shabfun.ir





کـبــوتـرم ، لانه من بام توسـت

کجا روم مرغ دلــم رام توست

پادشـه عــشقــــــم ولـی باز

نگین انگشتری ام نام توست



shabfun بازدید : 112 سه شنبه 15 بهمن 1392 نظرات (0)

هربار کسی زخم زبانی به دل عاشق من زد

هربار کـــسی کنــج دلـم طـــعــنه به من زد

هـــــر وقـت زمان گــل روئیـــــــدن آن بــــود

غــــم آمد وآتـــــشی بـــر خــــــرمن من زد

تـو رابه لحظه های سبزو شیرینت رها کردم وخودچون

برگ پائیزی که افتادم خداحافظ

اگـــــرچـــــه حــــتـــم دارم مرا ازیاد خــــواهی بــــرد

ولــی هـــــرگــــز نــــــخـــــــــواهی رفــــــت از یادم

غـربت آن نیـست که تنها باشـی

غــرق درگـــوشـه غم ها باشی

غربت آن است که چون قطره آب

تـــــــشـــــنــه دیـــدن یار باشی

از همه خسته تر اینجا غرق گریه های خیسم

قلـمـم شکـــسته اما باز به یادت می نــویسم

مطالب عاشقانه|shabfun.ir

shabfun بازدید : 198 شنبه 05 بهمن 1392 نظرات (0)


داستان عبرت انگیز مداد



پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت .
بالاخره پرسید :
- ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟ درباره ی من می نویسید ؟
پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت :
- درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم مدادی است که با آن می نویسم .
می خواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی .
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید .

- اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیده ام .



دانلود داستان آموزنده در ادامه مطلب...

shabfun بازدید : 211 شنبه 05 بهمن 1392 نظرات (0)


دانلود رمان


استادی درشروع کلاس درس ، لیوانی پر از آب به دست گرفت. آن را بالا گرفت که همه ببینند. بعد از شاگردان پرسید: به نظر شما وزن این لیوان چقدر است ؟

شاگردان جواب دادند ۵۰ گرم ، استاد گفت : من هم بدون وزن کردن ، نمی دانم دقیقا“ وزنش چقدراست . اما سوال من این است : اگر من این لیوان آب را چند دقیقه همین طور نگه دارم ، چه اتفاقی خواهد افتاد ؟

شاگردان گفتند : هیچ اتفاقی نمی افتد، استاد پرسید خوب ، اگر یک ساعت همین طور نگه دارم ، چه اتفاقی می افتد؟

یکی از شاگردان گفت : دست تان کم کم درد میگیرد.

حق با توست . حالا اگر یک روز تمام آن را نگه دارم چه؟



shabfun بازدید : 611 چهارشنبه 08 آبان 1392 نظرات (0)



دانلود رمان

نام کتاب: پاگرد

نویسنده:  محمد حسن شهسواری

متن معرفی کتاب:

اول همه چیز ساده است. یک رمان ساده و معمولی که توی یک روز معمولی شروع می شود و … نه یک روز معمولی ساده. روزهای کوی دانشگاه است و شلوغی هایی که چند روزی کشور را گیج کرده بود. بیژن رفته است خیابان انقلاب تا کارهای بانکی انجام بدهد که توی شلوغی گیر می کند. فرار میکند تا کتک نخورد و توی یک کوچه ی بن بست کشیده می شود داخل یک خانه ی قدیمی. آن جا همراه دختری جوان (مستاجر خانه که با مادر پیرش زندگی می کند،) توی پاگرد پله ها منتظر هستند تا چه خواهد شد. داستان خواننده را جذب خود می کند. مجذوب روایت پیش می روی.

محمد حسن شهسواری، در شروع هر فصل جدید، داستان جدیدی را آغاز میکند. هر کدام کاملا بیربط از دیگری، ظاهرا. کودکی تازه بالغ وارد محله یی تازه می شود و همسایه ی جدیدشان، زنی بیوه است با پسری شر. عاشق دختر همسایه شان می شود. جایی در میانه ی جنگ، سربازها آماده ی نبرد می شوند، اواخر جنگ هشت ساله ی ایران و عراق است. در دهی دورافتاده، یک معدن است و مردم ده وابسته به معدن. آمپول زن بهداری دارد برای دکتر جدید داستان دکتر قبلی را می گوید. روزهای کوی دانشگاه است. شخصیت های اصلی رمان توی پاگرد منتظر هستند و هی آدم های جدید به داخل خانه کشیده می شوند.

shabfun بازدید : 297 شنبه 04 آبان 1392 نظرات (0)




دانلود رمان


نام رمان : نهایت عشق

نویسنده : لیلا افشار


وزش باد بهاری نگرانی را به چشمان مهربان تورج کشاند. با دلخوری به آسمان چشم دوخت و زیر لب گفت:

 - اوستا کریم نوکرتیم نکنه بارون بیاد، اون وقت چه خاکی تو سرم کنم با مهمون هایی که کم کم سر و کله شون پیدا می شه.

از هفته های گذشته که مراسم خواستگاری میترا برگزار شده بود و قرار نامزدی برای جمعه آخر فروردین گذاشته شده بود. ته دل تورج نگران بود و دائما می گفت:

 - نکنه بارون بیاد! هوای بهار که حساب و کتاب نداره بهتره به جای این که تو حیاط صندلی بچینیم از ملوک خانم خواهش کنیم مردونه رو خونه اونا بندازیم، این طوری خیالمون راحت تره. اما مادر و ایرج مخالف بودند و می گفتند:

 - وقتی خودمون جا داریم درست نیست مردم رو تو زحمت بندازیم.

 و جواب ایرج در مقابل مادر و برادر بزرگ ترش که حکم پدر را برای او و میترا داشت سکوت بود اما هنوز ته دلش نگران بود. با این وجود برای برگزاری مراسم تمام تلاشش را کرده بود و حالا که نزدیک غروب بود همه چیز برای برگزاری مراسم آماده بود. سرتاسر حیاط صندلی ها در مجموعه های ۶ تایی دور یک میز چیده شده بود و روی هر میز شاخه ای گلایل درون یک گلدان بلور خودنمایی می کرد. دور تا دور حوض که به تازگی رنگ آبی لاجوردی خورده بود و پر از آب بود شمعدانی های تر و تازه چیده شده بود و لابه لای درخت ها با چراغ های چشمک زن تزئین شده بود و در فاصله های چند متری چراغ زنبوری ها مرتب و منظم به انتظار آغاز شب و نورافشانی ساکت و آرام ایستاده بودند. به توصیه ایرج یک ریسه لامپ رنگی هم دم در زده بودند و کوچه بن بست و ساکت را آبپاشی کرده بودند و یک چراغ زنبوری هم دم در گذاشته بودند. داخل خانه هم تقریباً همه چیز آماده بود و از جلوی در ورودی با یک چادر طولانی راه باریکی برای ورود خانم ها تا پله های تراس کشیده بودند تا رفت و آمد راحت تر شود و به ابتکار تورج روی یک تکه مقوا با خط خوش نوشته بودند: “محل ورود بانوان” و روی چادر چسبانده بودند.


برای دانلود رمان به ادامه مطلب مراجعه کنید....

shabfun بازدید : 688 جمعه 03 آبان 1392 نظرات (0)




دانلود رمان



نام رمان: آسمان

نویسنده : ستاره جمالی

با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم، باید سریع پا میشدم تا به کلاسم برسم غیبتم به حد حذف شدن این درس رسیده بود اگر یک جلسه دیگه غیبت می کردم حذف می شدم. با تمام خوابی که در تن داشتم بلند شدم و سریع دست و صورتم را شستم و لبسهایم را به تن کردم و بدون خوردن صبحانه به سمت دانشگاه به راه افتادم ،فاصله خوابگاه تا دانشگاه را که مسفاتی زیادی نبود سریع طی کردم و خودم را سریع به کلاس رساندم با گفتن بسم ا… به کلاس وارد شدم،سلام کوتاهی کردم، کلاس خیلی شلوغ بود با ورود من سکوتی کلاس را فرا گرفت سعی کردم اعتماد به نفسم را از دست ندهم به انتهای کلاس رفتم و در گوشه ای صندلی انتخاب کردم و نشستم تا در معرض دید بچه ها نباشم، نگاه سنگین همه را بر روی خودم احساس می کردم احساس گرما می کردم تمام بدنم گُر گرفته بود، سرم را بالا آوردم دیدم تمام نگاه ها به روی منه تا دیدند متوجه آنها شدم رویشان را برگرداندند. خیلی عصبی شده بودم، مرتب پاهایم را تکان می دادم و مرتب با خوم در کلنجار بود که از کلاس بروم بیرون، اگر مسئله حذف شدن نبود حتما می رفتم تو این گیر و داد فکری بودم که استاد وارد کلاس شد و همه به احترام استاد از جا بلند شدیم و بعد سلام استاد ما را به نشستن دعوا کرد و شروع به حضور و غیاب کرد. به اسم من که رسید با صدایی ناراحت و گرفته که غم توش موج می زد جواب استاد را دادم، استاد با نگاهی از بالای عینکش به من اندهاخت، با خودم گفتم نکنه استاد هم در جریان اتفاقات هست و شاید فکر می کند من مقصر هستم . استاد به خواندن بقیه اسامی پرداخت با صدای ضرباتی که به در نواخته شد در باز شد و چهره ناراحت و غمناک بهادر نمایان شد، بچه ها با دیدن او به هیاهو افتادند، عده ای به او گفتند که بیا کنار ما بنشین، چون می خواستند اطلاعاتی در مورد اتفاقات کسب کنند، صدای استاد که همه را به سکوت دعوت کرد و از بهادر خواست در انتهای کلاس بنشنید وقتی بهادر به انتهای کلاس رسید نگاهی به نگاهم گره خورد، سریع یک صندلی انتخاب کرد و نشست


برای دانلود به ادامه مطلب بروید.

تعداد صفحات : 2

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 1077
  • کل نظرات : 106
  • افراد آنلاین : 268
  • تعداد اعضا : 1473
  • آی پی امروز : 421
  • آی پی دیروز : 97
  • بازدید امروز : 2,904
  • باردید دیروز : 209
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 3,113
  • بازدید ماه : 3,113
  • بازدید سال : 55,901
  • بازدید کلی : 1,413,403
  • کدهای اختصاصی
    عاشقانه،مطالب عاشقانه،جملات عاشقانه،متن های عاشقانه،جملات جدیدعاشقانه،مطالب زیبای عاشقانه،دانلود تیتراژ،دانلود،دانلود بازی،دانلود بازی های جدید،دنلودفوتبال 2014،فیفا2014،دانلودستان،عکس عاشقانه,تصاویر عاشقانه,+18,عاشقانه ها قالب وبلاگ

    گالری عکس
    دریافت همین آهنگ